!!!!!؟؟؟؟!!!!!!
تاریخ18/7/91
سلام پسر گلم...
خوبی مامانم؟گلم فکر کنم حالت خوبه چون الان از مطب دکتر اومدیم...
میخوام بی مقدمه 1 خبر بهت بدم شوکه بشی؟
شما فردا صبح انشالا به دنیا میای!!!!!!!!!!!
تعجب کردی؟... از دیشب تا حالا دردای خفیفم شروع شده... پاشنه پات کشته منو مامانی، گذاشتی رو شکمم و مدام فشار میدی... به خدا راه اومدن از اینجا نیست گلم... همونطور که گفتم از دیشب کمر درد دارم و زیر دلم هی میگیره و ول میکنه... امروز نوبت دکتر داشتم که اگر هم نداشتم بخاطر دردام باید میرفتم پیش دکتر!
ساعت3:45 نوبتم بود و 4 رفتم تومطب ... دکتر وقتی قیافمو دید پرسید مشکلی که نداری؟ گفتم از دیشبه که کمر درد دارم زیر دلمم بدجوری سنگینه...یکم نگام کرد و گفت برو بخواب معاینه داخلی بشی! این حرفش باعث شد شروع کنم به لرزیدن... خوابیدم و اول صدای قلبتو شنید... بعد معاینه داخلی کرد و شروع کرد به خندیدن... پرسیدم چی شده؟ گفت الان برو واسه بستری!!!!!!!!!!!!!!! دهانه رحم باز شده و سر نینی تو لگنه! با بغض گفتم اما 1هفته مونده! گفت:پسرت عجله داره واسه اومدن...
با هزار زور و زحمت بهش گفتم حداقل تا صبح صبر کنیم که آماده بشم! خلاصه قبول کرد و با بیمارستان هماهنگ شد که وسط شب اگه رفتم خبرش کنن! باباعلی که منتظرم نشسته بود وقتی قیافمو دید فهمید و باچشمای گرد شده نگام میکرد! وقتی به مامان شراره زنگ زدم گفتم باورش نمیشد و گفت گوشی رو بده به علی! کلی خوشحال شد!
به مامان شیرین هم گفتیم والانم هی تلفنامون زنگ میخوره و همه از تو و فردامیپرسن!
وقتی امروز بارون اومد میدونستم تو هم میای ولی فکر نمیکردم به این زودی بیای... آخه دردونه همه تاریخهای مهم ما با بارون همراه بود... از روز خواستگاری، بله برون، عقدو......... تا الان که تو داری میای!
تو راه به باباعلی میگم درد زایمان همینه؟این که خیلی کمه! کلی بهم خندید و میگه دردت هنوز شروع نشده! وقتی رسیدم یکمی آرایش کردم و با لباس بارداری آخرین عکس بارداریمو گرفتم... بعدش وسایلاتو که قراره بعد از اینکه رفتیم خونه بابارضا ازشون استفاده کنی آماده گذاشتم رو مبلو بعدش رفتم حموم که تمیز و آماده اومدنت باشم... الانم شام خوردم و دیگه نباید چیزی بخورم تا صبح!
پسر مامان اشتباه گرفتی گلم... این 4شنبه نباید میومدی! ٤شنبه بعدی بود! ولی الان خوشحالم که ١هفته زودتر میبینمت! خلاصه اینکه 1هفته بهمون تخفیف دادی و داری زودتر میای! الانم که دارم برات مینویسم یکمی درد دارم و باباجون داره واسه سلامتیمون قرآن میخونه!
برای دوستای گل و مهربونم:
عزیزای دلم من بعد از زایمان میرم خونه بابام و مدتی اونجا میمونم تا یکم بهتر شم. به زودی میام و از خاطرات زایمان مینویسم و عکس گوگولی رو میذارم! ازتون میخوام برامون دعا کنید... منم به یاد همتون هستم!